محمدمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

عشق خاله مریم

آمدن دایی به خانه

خدا را شکر امروز بعد از ١٠ روز در بیمارستان بودن دایی علی دکتر اجازه مرخصی داده خدا را شکر امیدوارم همه بیمار ها خوب بشوند و به آغوش خانواده ها شان بیاین من امروز تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیلم فکر کنم چه راهی بهتر حوصله کارم را هم ندارم دوست ندارم تو محیطی کار کنم که همه برای هم میزنن همشون دنبال ویزا هستند خدا را شکر که حسادت تو دلم راهی نداره اما با زیر آب زدن و ... همه هم حقوق بیشتر هم امتیازات بیشتر دارن به خدا گفتم راه من باز کنه امیدوارم بهترین بشه محمد جان دیشب به قول تو پیزا خوردیم تو اولین باری بود که این کلمه را گفتی و گفتی به جان من پیزا بخورین کلی خندیدیم کلی سس گوجه فرنگی به سیب زمینی زدی خوش مزه بود قول دادم امر...
29 شهريور 1390

ماجرای قبل از تولد محمد

حدود دو ماهی بود که حالت های غیر عادی داشتم می خواستم برم آزمایش بدم دودل بودم  تا اینکه رفتم آزمایشگاه در تجریش .چیذر آزمایشگاه خوبی داشت اما چون دوستانم انجا بودن نرفتم. محمد مامانت دو ماهه بود خبر نداشت بسیار فعال بودم حدود 2ترم کانون با خاله مریم خونده بودیم روز های خیلی خوبی بود نمره عالی گرفتیم.بعد کلاس رفتم جواب گرفتم.مثبت بود.اول بابات فهمید بعد مامان منصوره. ...
19 شهريور 1390

بازی در حیاط

امروز پنجشنبه است و در محیط کار می باشم دلم گرفته است .این روزها دلنگران دایی ام محمدجان دیشب بهت قول دادم از سر کار آمدم بریم حسابی بازی کنیم .این زمانها دیگه پیدا نمیشه معلوم نیست آینده چی میشه اما امیدم به خدا انشاالله باهم میریم میگردیم قول عزیز دلم امیدوارم وقتی بزرگ شدی قدر هر لحظه این دوران بدانی.   من که همه نیرو امروزم از آن دوران است امیدوارم کسی هم که میخواهد همسفر همه عمرم باشد خوش اخلاق باشد و مهربان باشه بتوانیم محمد جان بعد از این هم حسابی باهم خوش بگذرانیم و امیدوارم هیچ کس هیچکس نتوانه محمد قند عسل از خاله بگیره امیدوارم هم بازی زیادی خاله برات بیاره من که بچه دوست هستم امیدوارم بابای بچه ام همینطوری باشه...
17 شهريور 1390

محمد و بازی

امروز به محمد قول دادم ببرمش پارک نزدیک خانه پارک قیطریه پارک زمان بچه گی ام است خیلی خاطره دارم آخه همه میگن محمد مثل خاله اش شیطون محمد جان هرچی میخوای شیطونی کن بزرگ بشی وقت نمی کنی هرچند با تمام مشکلات زندگی هنوز خاله مریم شیطونی میکنه. البته الان یک کم دعوام میکنن میگن بزرگ شدی نمی دانم شایدم حق با آنهاست اما من اینم هر کی دوست نداره به قول محمد جان حافظ   ...
16 شهريور 1390

محمد در خانه شایسته

محمد جان امروز 15 شهریور است و سه شنبه میباشد قرار بریم خانه شایسته تا چند روز دیگه قرار عروس بشه میخواهیم جهیزیه اش را بچینیم .ساعت 9 است دایی مهدی آمده دنبالمان که بریم نزدیک خانه رسیدیم یک بسته شکلات خوشگل خریدم از آن شکلاتایی که شما دوست دارین مامان جونم دو تا ظرف شکلات خوری گرفتن که شکلات بریزیم توش راستی شکلاتا یک کمی آب شدن شما اصرار شکلات میخواستین شایسته شکلات کوچو لو کرد گذاشت دهانتان راستی دو تا آقا آمده بودن تلویزیون نصب کنند شما ازشان ترسیده بودین و تو بغل من بودی پشت سر هم میگفتی بریم میترسم آقای من اینها که ترس ندارن اما ناگفته نمانه محمدجان قبول که خیلی وحشت ناک بودن و بد خلق بالاخره نصب تمام شد ما هم آمدیم خانه...
15 شهريور 1390

محمد در مشهد

روز دوشنبه ٨ شهریور ماه سال ٩٠ محمد با مامان و باباش می خواهد بره مشهد این اولین عید فطر محمد از من دور است خیلی دلم براش تنگ می شود تمام تلاشم را کردم بلیط برگشت زود براش بگیرم بلاخره توانستم برای شنبه بلیط برگشت بگیرم تا آن روز محمد جان حسابی مواظب خودت باش خاله مریم منتظرت  سالم و سرحال برگردی   ...
7 شهريور 1390

محمد جان تولدت مبارک حالا شدی یک ساله

محمد جان حالا  شدی یک ساله تولدت مبارک امسال اولین عیدی بود که باهم در سوریه بودیم . تولد یک سالگی ات را در سوریه بودی عزیز دلم .خیلی خوش گذشت سال را توحرم حضرت رقیه تحویل کردیم خیلی دوست دارم امیدوارم سالهای سال زیر سایه پدر ومادرت سالم باشی.دعا می کنم 100 سال عمرکنی وکیک تولدت فوت کنی هرچند خاله نباشد اما یادت نره که دوست داره یه.............. عالمه ...
8 فروردين 1389
1